-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 00:39
دسـت مـرا بگیــر، کــه بــاغ نگــاه تــو چــندان شکــوفــه ریــخت کــه هــوش از ســرم ربــود! مــن جـاودانــم، کــه پــرستـوی بــوســه ات بــر روی مــن دری ز بهــشت خـدا گشــود! امـا چـه مـی کـنی دلی را، کـه در بهـشت خـدا هـم غـریـب بــود؟! --------------------------------- فریدون مشیری
-
...
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 17:42
باش تا نفرین شب از تو چه سازد، که مادران سیاهپوش ـ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ـ هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1390 23:19
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 من برای تو و ماه آواز خواندم اما تنها ماه آواز مرا به خاطر سپرد ! من آواز خواندم و این نغمه های بی پروا رها از قلب و حنجره اگر تنها در یاد ماه مانده باشند ، باز هم لطف بزرگی است ! کارل سند برگ
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 00:57
شب هرگز کامل نیست ! نشان به آن نشان که من می گویم ! نشان به آن نشان که من می دانم ، در انتهای غم همیشه دریچه ای باز است ! دریچه ای روشن ! همیشه رویای بیداری هست : بر آوردن آرزویی ، سیر کردن گرسنه ای ، دلی بخشنده ، دستی دراز شده ، آغوشی گشوده ، چشمانی نگران ، یک زندگی ، یک زندگی مشترک ! « پل الوار »
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 01:04
وقتی گفتم : « دوستت می دارم ! » می دانستم که الفبای تازه را اختراع می کنم ، به شهری که در آن هیچ کس خواندن نمی داند ! شعر می خوانم ، در سالنی متروک و شرابم را در جام کسانی می ریزم که یارای نوشیدنشان نیست ! « نزار قبانی »
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آبانماه سال 1389 10:51
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 نه مرادم نه مریدم ، نه پیامم نه کلامم، نه سلامم نه علیکم، نه سپیدم نه سیاهم. نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی و نه آن گونه که گفتند و شنیدی. نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و بردهی دینم نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 اردیبهشتماه سال 1389 00:36
من خواب خواب بودم وقتی به من رسیدی وقتی به روی پلکم پروانه می کشیدی من خواب خواب بودم وقتی ستاره چیدی وقتی صدای پای بغض منو شنیدی تو اعتبار بودی در بی پناهی شب اغوش گاه رویا در هق هقی بی سبب بر قله ی نگاهم ستاره می تنیدی اردیبهشت امد وقتی به من رسیدی من خواب خواب بودم تو یک حضور دلخواه در شب نشینی عشق با لرزه های...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 02:42
فردا و فردا و فردا پاورچین پاورچین می خزد از روزی به روز دیگر به سوی آخرین نبشته در دفتر زمان مقدر و جمله دیروزهامان بر دلقکان روشن نموده اند راه، راهی به سوی مرگ خاک آگین. خاموش! خاموش! ای شمع تکیده! زندگی جز سایه گذران، جز بازیگزی مفلوک نیست. بازیگری که دولتش را با کبر و ناز و چهره ی پر آژنگ بر صحنه به سر می آورد و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 19:24
عکسها لبخندهای ابدیاند. آدم برفیهایی که هرگز آب نمیشوند جشنهای تولد، پوشیده در رنگ کهربایی که از سرداب دیروز نجات یافتهاند. چهرههایی که روزی عزیزتر از الماسها بودند پسرانی که تو را تا صبح بیدار نگه میداشتند خانههایی پر از دوچرخه و بچه ارواحی که سایههاشان را بر چمنها جا گذاشتهاند. حالا ورق بزن ببین بچهها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1388 11:22
ناتانائل، برایت از لحظه ها خواهم نوشت. از نیروی جادویی حضور خواهم گفت. از ارزش و قدرت لحظه ای از زندگی که حتی توان نفی مرگ را نیز دارد، برایت خواهم سرود. ناتانائل، به گذشته و آینده بی اعتنا باش و «دم» را دوست بدار. چرا که گذشته در «آن» می می میرد و آینده هم در حسرت رسیدن به «حال» است، پس برای اینکه در ترس از مرگ و در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1388 02:27
امروز یه پیراهن از دوران کودکی که نگهش داشته بودم (بودند!) رو بعد از مدت ها دیدم. یک مرتبه رفتم به چندین سال پیش و دوران خوش کودکی. یاد اون دوران به خیر یه سری به آلبوم عکس های قدیمی انداختم. بزرگ شدن و تغییر رو می شد تویِ برگ برگِ آلبوم دید. کاش می شد به اون دوران پاک برگشت. دلم برای لباس های دوران کودکی تنگ شده... *...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذرماه سال 1388 02:19
سنجاقک ها و دیدارهای آشنا زادگاهم چه عزیز است ! ...................................... بوسون * * * چند روزی مرخصی گرفتم. این چند وقت که وبلاگ رو به روز نکردم اتفاقات خوب و بد زیادی توی پادگان افتاد. یکی از سربازها سر پست نگهبانی اقدام به خودزنی کرد و قصد داشت که خودش رو دار بزنه که خوشبختانه اتفاقی براش نیفتاد و به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1388 18:48
هفته ای خسته کننده و بد! آسایشگاه رو ازمون گرفتن و توی آسایشگاه جدید زیاد راحت نیستیم. چند نفری هم نیروی جدید بهمون اضافه شده. امروز بالاخره بارون بارید و هوا بهتر شد. شاید باریدن بارون باعث بشه حداقل کمی روزها تندتر سپری بشه! * * * وای باران، باران؛ شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 14:52
مرخصی هم داره تمام میشه و کم کم داره خودم رو آماده برگشتن می کنم. این دو هفته روزهای خوبی رو در کنار خانواده و دوستان گذروندم. بچه هایی که زمستون سال قبل هم خدمت و پادگان بودند (یا به اصطلاح بچه های با پایه خدمتی بالا!) خیلی سفارش کردند که لباس گرم حتما با خودم بیارم چون زمستون کازرون و مخصوصا شب های اون خیلی سرده و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 01:59
بعد از 45 روز که از خدمت گذشت بالاخره چند روزی مرخصی گرفتم و الان در کنار خانواده و توی خونه هستم. بدی مرخصی اینه که بعد از اون دیگه آدم دوست نداره به اون پادگان لعنتی برگرده. بدم میاد از اون همه ریایی که توی پادگان وجود داره... بدم میاد از نماز خوندن های اجباری... بدم میاد از پادگانی که بیشتر سربازان فقط برای اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مهرماه سال 1388 19:05
حدود 40 روز از خدمت سپری شد و کم کم دارم با پادگان و دوستان جدیدی که پیدا کردمه انس می گیرم. در کل 6 نفر افسر وظیفه غیر بومی توی آسایشگاه هستیم و تونستیم که حداقل کمی سختی این دوره و دوری از خانواده رو با در کنار هم بودن کاهش بدیم و دوستان خوبی برای هم باشیم. توی پادگان یک کتابخونه کوچک قرار داره که شب ها برای درس...
-
کازرون
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1388 20:00
بالاخره بعد از حدود بیست روز حوصله نوشتن رو پیدا کردم و این بار از شهر کازرون، ایستگاه ِ آخر ِ خدمت... هنوز نتونستم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم و روزها خیلی دیر و به سختی سپری میشه. * * * رخصت نمی دهند این همه آب که ببینی ماهی ها چگونه می گریند ..................................................... بیژن نجدی
-
فصلی دیگر...
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 11:00
عقربه ها در پی هم می دوند و روزها سریع می گذرند ... دو ماه از خدمت سربازی گذشت و امروز وارد سومین ماه خدمت شدم. مرخصی به پایان رسید و بعد از ظهر باید به سمت شیراز حرکت کنم. تمام وسایل و کتاب های درسی رو جمع کردم. تصمیم گرفتم چند ماهی مرخصی نگیرم و همان جا برای ارشد درس بخونم. احساس خوبی ندارم... * * * ای بی تو من! بی...
-
سخنی از دکتر شریعتی
شنبه 31 مردادماه سال 1388 14:57
ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم. « دکتر شریعتی »
-
خداحافظ یزد، سلام شیراز
شنبه 31 مردادماه سال 1388 03:06
بالاخره دوران خوش آموزشی تمام شد و دو روزی هست که به خانه برگشتم. در طول دو ماه دوره روز شماری می کردم که کی آموزشی به پایان می رسد، ولی موقع اختتامیه و خداحافظی بغض گلوی همه بچه ها را گرفته بود و بدون هیچ حرفی فقط همدیگر را در آغوش می گرفتیم و با چشمان پر از اشک با هم خداحافظی می کردیم... گروهان ِ ما یک نمونه کوچک از...
-
کویر... آسمان... سکوت
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 15:58
کویر... آسمان... سکوت این سه همسایه ی همیشگی من، هم چنان در آستانه ی خانه ام به انتظار ایستاده بودند. کویر، افق در افق تا چشم کار می کرد در برابرم دامن کشیده بود و از همه سو تا بی نهایت دور رفته بود، سوخته و تافته، غمگین و پرسراب و آسمان بر بالای سرم ایستاده سکوت کرده بود، زلال، آبی و پرآفتاب ایستاده بودم و دل برکنده...
-
هتل خاتمی !
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 15:05
حدودای ساعت 7 صبح روز سوم تیرماه 88 بود که به «مرکز رزم مقدماتی آیت الله خاتمی» که به «هتل خاتمی»! معروف بود رسیدیم. پادگان وسط بیابان و کویر بود و فقط کوه های مرتفع و خشکی از دور پیدا بودند که بعدها فهمیدیم «شیرکوه» و کوه های همسایه ی آن هستند. از ساعت 8 شروع به پذیرش نیروها کردند. اولین گروه، بچه های استان اصفهان...
-
تقسیم و حرکت
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 02:53
موقعی که برگه اعزام به خدمتم را گرفتم، کد مازاد خوردم. یعنی اینکه محل خدمت مشخص نیست و به هر پادگان آموزشی که نیرو کم داشته باشد، ما رو می فرستند. حدود 70 نفری می شدیم. گفتند فردا صبح زود برگردید برای تقسیم. صبح روز بعد برگشتیم. افسری که مسئول تقسیم نفرات بود گفت چهل نفر برگه های اعزامشان را تحویل دهند. من و دو نفر از...
-
خاطرات
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 01:20
مدت ها بود که می خواستم دوباره شروع به وبلاگ نویسی کنم که یا حال و حوصله این کار رو نداشتم و یا امروز و فردا می کردم تا اینکه خیلی سریع و ناگهانی به خدمت اعزام شدم که خود داستان مفصلی داره... خلاصه کلام اینکه الان حدود یک ماهی از خدمت سربازی من گذشته و چند روزی هست که مرخصی میان دوره هستم و فردا هم باید حرکت کنم به...
-
دوباره...
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 02:56
یه مدت نبودم اما تصمیم دارم دوباره شروع کنم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 12:12
هر ترم موقع امتحانات و شب امتحان که می رسه با خودم می گم که این دیگه ترم آخره که این بلا سرم میاد و از ترم دیگه از همون اول ترم درس ها رو می خونم و از این جور حرف ها... ولی باز همون آش و همون کاسه و همون نامه های عاشقانه و فدایت شوم برای استادها ولی ترم آخری دیگه نمیشه ریسک کرد و به این نامه ها اعتماد کرد. این چند...
-
تولد ٬ زندگی ٬ مرگ
دوشنبه 16 دیماه سال 1387 06:16
این چند روزه خیلی فکر می کنم، به تولد، به مرگ، به زندگی... وقتی خبر فوت کسی رو می شنوم یه لحظه بدنم خشک میشه. نمی دونم چرا ، شاید ... خدایا! کمکم کن. کمکم کن تا بنده ی خوبی برات باشم. می دونم... می دونم... خیلی بدی کردم خیلی خطا کردم خیلی... ولی کمکم کن، تنهام نذار ... * * * * * وبلاگی رو دیدم که نویسنده وبلاگ ( مرحوم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 دیماه سال 1387 04:25
بالاخره تمام شد... چهار سال هم عمر کمی نیست ولی خیلی زود گذشت٬ خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کردم... امروز - در واقع الان دیگه میشه دیروز - آخرین روزی بود که سر کلاس درس به عنوان دانشجو نشستم. امتحانات هم که تمام بشه این عنوان دانشجو هم تمام...!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 02:03
« در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود و آن کلمه خدا بود » و کلمه بی زبانی که بخواندش ، و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود ؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ، و با نبودن چگونه می توان بودن ؟ خدا بود و با او عدم ، و عدم گوش نداشت . حرفهائی هست برای گفتن ، که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم و حرفهائی هست برای نگفتن ،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آذرماه سال 1387 04:43