ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

فردا و فردا و فردا

پاورچین پاورچین می خزد از روزی به روز دیگر

به سوی آخرین نبشته در دفتر زمان مقدر

و جمله دیروزهامان بر دلقکان روشن نموده اند راه،

راهی به سوی مرگ خاک آگین.

خاموش! خاموش! ای شمع تکیده!

زندگی جز سایه گذران، جز بازیگزی مفلوک نیست.

بازیگری که دولتش را با کبر و ناز و چهره ی پر آژنگ بر صحنه به سر می آورد

و سپس دیگر آوازی از او بر نمی آید. افسانه ای است این زندگی، که ابلهی می بافدش؛ آکنده از خشم و هیاهو،

گویای هیچ... 

                                  

                                        (مکبث، پرده پنجم، صحنه ی پنجم) 

 

 

عکس‌ها لبخندهای ابدی‌اند.
آدم برفی‌هایی که هرگز آب نمی‌شوند
جشن‌های تولد، پوشیده در رنگ کهربایی
که از سرداب دیروز نجات یافته‌اند. 

 

چهره‌هایی که روزی عزیزتر از الماس‌ها بودند
پسرانی که تو را تا صبح بیدار نگه می‌داشتند
خانه‌هایی پر از دوچرخه و بچه
ارواحی که سایه‌هاشان را بر چمن‌ها جا گذاشته‌اند. 

 

حالا ورق بزن
ببین بچه‌ها بزرگ می‌شوند
بزرگترها پیر می‌شوند
عاشقان می‌آیند و می‌روند. 

 

عکس‌ها، سوراخ‌هایی‌اند بر پرده‌ی خاکستری زمان
از آن‌ها می‌شود دزدکی به گذشته نگاه کرد
بچه‌ها و بزرگترها را صدا زد
با دوستان در بطری‌های شراب را باز کرد. 

 

این‌جاست: روزهای جاز و ماشین‌دزدی
قاپیدن دقایق جادویی خنده.
اگر خانه‌ام را در آتش دیدی
نقره‌ها را رها کن
عکس‌ها را نجات بده. 

 

 « فران لندسمن » 

 

............................................................................... 

 

خدمت با تمام خوبی ها و بدی های در حال سپری شدنه.  

یکی از دوستانم رو توی پادگان از دست دادم. هنوز دلیل فوتش مشخص نشده ولی جسدش رو بعد از دو روز توی یکی از انبار ها پیدا کردند. بدنش خشک خشک بود. خدا رحمتش کنه...

خدمت خیلی خسته کننده شده و دیگه داره کلافه ام میکنه. خیلی دیر می گذره.