بالاخره بعد از حدود بیست روز حوصله نوشتن رو پیدا کردم و این بار از شهر کازرون، ایستگاه ِ آخر ِ خدمت...
هنوز نتونستم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم و روزها خیلی دیر و به سختی سپری میشه.
* * *
رخصت نمی دهند این همه آب
که ببینی ماهی ها چگونه می گریند
..................................................... بیژن نجدی
عقربه ها در پی هم می دوند و روزها سریع می گذرند ...
دو ماه از خدمت سربازی گذشت و امروز وارد سومین ماه خدمت شدم. مرخصی به پایان رسید و بعد از ظهر باید به سمت شیراز حرکت کنم.
تمام وسایل و کتاب های درسی رو جمع کردم. تصمیم گرفتم چند ماهی مرخصی نگیرم و همان جا برای ارشد درس بخونم.
احساس خوبی ندارم...
* * *
ای بی تو من!
بی من،
آیا تو هم اینگونه میخندی؟
با گریه خندیدن نه آسان است،
بی تو ...
................................................. نصرت رحمانی