ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

دسـت مـرا بگیــر،
کــه بــاغ نگــاه تــو

چــندان شکــوفــه ریــخت کــه هــوش از ســرم ربــود!
مــن جـاودانــم،
کــه پــرستـوی بــوســه ات

بــر روی مــن دری ز بهــشت خـدا گشــود!

امـا چـه مـی کـنی
دلی را،
کـه در بهـشت خـدا هـم
غـریـب بــود؟!

---------------------------------

فریدون مشیری

...

باش تا نفرین شب از تو چه سازد،

که مادران سیاهپوش

ـ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ـ

هنوز از سجاده ها

                        سر بر نگرفته اند!

من برای تو و ماه آواز خواندم

اما تنها ماه

آواز مرا به خاطر سپرد !

من آواز خواندم

و این نغمه های بی پروا

رها از قلب و حنجره

اگر تنها در یاد ماه مانده باشند ،

باز هم لطف بزرگی است!

 

کارل سند برگ

 

 

شب هرگز کامل نیست !

نشان به آن نشان که من می گویم !

نشان به آن نشان که من می دانم ،

در انتهای غم همیشه دریچه ای باز است !

دریچه ای روشن !

 

همیشه رویای بیداری هست :

بر آوردن آرزویی ،

سیر کردن گرسنه ای ،

دلی بخشنده ،

دستی دراز شده ،

آغوشی گشوده ،

چشمانی نگران ،

یک زندگی ،

یک زندگی مشترک ! 

 

         «  پل الوار » 

 

وقتی گفتم : « دوستت می دارم ! »

می دانستم که الفبای تازه را اختراع می کنم ،

به شهری که در آن

هیچ کس خواندن نمی داند !

شعر می خوانم ،

در سالنی متروک

و شرابم را در جام کسانی می ریزم

که یارای نوشیدنشان نیست ! 

 

                        « نزار قبانی »