ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

 

امروز یه پیراهن از دوران کودکی که نگهش داشته بودم (بودند!) رو بعد از مدت ها دیدم. یک مرتبه رفتم به چندین سال پیش و دوران خوش کودکی. یاد اون دوران به خیر

یه سری به آلبوم عکس های قدیمی انداختم. بزرگ شدن و تغییر رو می شد تویِ برگ برگِ آلبوم دید. کاش می شد به اون دوران پاک برگشت.

دلم برای لباس های دوران کودکی تنگ شده... 

 

* * *

 

هاچ زنبور عسل (قدیمی ترین کارتونی که یادم میاد نگاه میکردم) – مدرسه موش ها –  خونه مادربزرگ – هادی و هدا - حنا دختر در مزرعه – بل و سباستین – بینوایان - بی خانمان – زنان کوچک – بابا لنگ دراز – آن شرلی – گوریل انگوری -چوبین - بچه های مدرسه والت – زنان کوچک و ... 

سنجاقک ها

و دیدارهای آشنا

زادگاهم چه عزیز است ! 

 ...................................... بوسون 

 

 

*  *  * 

 

 چند روزی مرخصی گرفتم. این چند وقت که وبلاگ رو به روز نکردم اتفاقات خوب و بد زیادی توی پادگان افتاد.

یکی از سربازها سر پست نگهبانی اقدام به خودزنی کرد و قصد داشت که خودش رو دار بزنه که خوشبختانه اتفاقی براش نیفتاد و به موقع به دادش رسیدن.

یه روز هم تمام نیروهای پادگان رو کوهپیمایی بردن که خیلی خوش گذشت، هر چند که خیلی خسته شدیم. 

گوشی دو تا از دوستام رو هم گرفتند و هر کدوم ۵ روز اضافه خدمت رفت توی پرونده شون. همین روزهاست که منم لو برم!

چند روز متوالی هم بارون بارید و هوا هم که حسابی سرد شده.

توی آسایشگاه هیچ وسیله گرم کننده ای نداریم و شب ها با گذاشتن چندین پتو روی خودمون خواب میریم.

یکی از دوستان هم انتقالی گرفت و برگشت شهر خودش و دو نفر دیگه که خیلی با هم صمیمی بودیم آخر آذر خدمتشون تمام میشه و میرن.

کلی هم سرباز جدید وارد پادگان شده طوری که دیگه ما جزء قدیمی ها حساب میشیم!

هفته ای خسته کننده و بد!

آسایشگاه رو ازمون گرفتن و توی آسایشگاه جدید زیاد راحت نیستیم. چند نفری هم نیروی جدید بهمون اضافه شده.

امروز بالاخره بارون بارید و هوا بهتر شد. شاید باریدن بارون باعث بشه حداقل کمی روزها تندتر سپری بشه! 

 

*  *  *

 

وای باران، باران؛

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

...........................................................حمید مصدق

 

مرخصی هم داره تمام میشه و کم کم داره خودم رو آماده برگشتن می کنم. این دو هفته روزهای خوبی رو در کنار خانواده و دوستان گذروندم.

بچه هایی که زمستون سال قبل هم خدمت و پادگان بودند (یا به اصطلاح بچه های با پایه خدمتی بالا!) خیلی سفارش کردند که لباس گرم حتما با خودم بیارم چون زمستون کازرون و مخصوصا شب های اون خیلی سرده و سوز تحمل ناپذیری داره. من هم با آمادگی کامل به جنگ ادامه خدمت می رم!  

  

 

 

بعد از 45 روز که از خدمت گذشت بالاخره چند روزی مرخصی گرفتم و الان در کنار خانواده و توی خونه هستم.

بدی مرخصی اینه که بعد از اون دیگه آدم دوست نداره به اون پادگان لعنتی برگرده. بدم میاد از اون همه ریایی که توی پادگان وجود داره... بدم میاد از نماز خوندن های اجباری... بدم میاد از پادگانی که بیشتر سربازان فقط برای اینکه چند روز مرخصی تشویقی بگیرند نماز می خونن! از پادگانی که سربازان زیادی توی اون معتاد شدن و بعد از اتمام خدمت مقدس سربازی! می خوان آینده مملکت رو بسازن٬ بدم میاد از...

ضمیمه روز شنبه روزنامه ایران که در مورد انتخابات بود رو دیدم. جالب اینجاست این ویژه نامه تمام رنگی، 4 ماه بعد از انتخابات چاپ شده و قیمت اون فقط 100 تومانه!

 

*  *  *  *  *

  

این نه آن آبست کاتش را کند خاموش.

با تو گویم، لولی لول ِ گریبان چاک!

آبیاری می کنم اندوه زار ِ خاطر خود را؛

ز آن زلال تلخ شور انگیز...

...................................................... مهدی اخوان ثالث