ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

خداحافظ یزد، سلام شیراز

بالاخره دوران خوش آموزشی تمام شد و دو روزی هست که به خانه برگشتم. در طول دو ماه دوره روز شماری می کردم که کی آموزشی به پایان می رسد، ولی موقع اختتامیه و خداحافظی بغض گلوی همه بچه ها را گرفته بود و بدون هیچ حرفی فقط همدیگر را در آغوش می گرفتیم و با چشمان پر از اشک با هم خداحافظی می کردیم...

گروهان ِ ما یک نمونه کوچک از ملت ایران بود. صد و بیست و شش نفر متشکل از کرد و لر و عرب و فارس و بلوچ و ... با هر اندیشه و تفکری دو ماه در کنار یکدیگر و در یک آسایشگاه با خوبی و خوشی زندگی کردیم و گذر روزها را یک به یک با چشم خود می دیدیم و چه خاطراتی که در این مدت نداشتیم و من حال و حوصله نوشتن این خاطرات را ندارم!

با کویر  ِ خشک و زیبای ِ یزد خداحافظی کردم و برای ادامه خدمت باید به سمت شهر گل و بلبل ِ شیراز حرکت کنم و این یعنی شروع ِ فصل ِ جدیدی از زندگی...

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 22:29

داشتم دنبال اطلاعات از هتل خاتمی میگشتم به اینجا رسیدم
یه سال از این پست گذشته من امروز 27 مین روز حضورم در پادگان خاتمیه برامون مثه جهنمه ولی میدونم که آخرش دلمون برا این جهنم تنگ میشه!

وای وای وای... هتل خاتمی...
یادش بخیر... دو سال پیش همین موقع 37 امین روز اقامت در هتل بود
مطمئن باش وقتی تمام شد میفهمی چه بهشتی بود این جهنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد