ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

کویر... آسمان... سکوت

 

کویر... آسمان... سکوت 

این سه همسایه ی همیشگی من، هم چنان در آستانه ی خانه ام به انتظار ایستاده بودند. 

کویر، افق در افق تا چشم کار می کرد در برابرم دامن کشیده بود و از همه سو تا بی نهایت دور رفته بود، سوخته و تافته، غمگین و پرسراب و آسمان بر بالای سرم ایستاده سکوت کرده بود، زلال، آبی و پرآفتاب ایستاده بودم و دل برکنده از کویر همه تن چشم کردم و در چشم آسمان دوختم و همه جان نگاه کردم و در آن گوشه ی آسمان آویختم و در اعماق این کبود به لذت جان می سپردم و در آبی این دریا به عشق جان می گرفتم و غرقه ی هستی و بی خویش با آسمان عشق می ورزیدم و اشک امانم نمی داد و می نگریستم و به نگریستن ادامه می دادم و می شنیدم که سکوت آبی وحی این سخن پیامبر را با دلم می گوید و من در عمق همه ی ذرات وجودم آن را به نیاز و حسرت زمزمه می کنم که اگر مامور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان خلق زندگی کنم دو چشمم را به این آسمان می دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم تا خداوند جانم را بستاند.

شریعتی

 

  

*  *  *  *  *  *

 

پادگان خارج از شهر و در دل کویر قرار داشت و هر طرف که نگاه می کردی به جز شیرکوه و کوه های همسایه آن، کویر نمایان بود و تنها در فاصله ی خیلی دور و در پای این کوه ها، روستایی دیده می شد.

غروب غم انگیز کویر و دوری از خانواده... با خود می گفتم چطور باید دو ماه اینجا سر کنم؟...

 

* حدود یک ساعت و نیم دیگه باید حرکت کنم به سمت پادگان و دیگه فرصت نوشتن خاطرات رو ندارم. فکر کنم تا اواخر مرداد اونجا گیر باشم. بعد از آموزشی، اگه زنده موندیم ادامه خاطرات رو می نویسم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:26 http://shamevojood.blogsky.com/#

سلام دوست خوبم
من کویر رو دوست دارم چون استوار است و اسمان کویر را دوست دارم چون صادقانه اشت و سکوت کویر را دوست دارم چون عاشقانه است.
موفق باشید.
اپم دوست داشتی یه سری بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد