ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

 

بر شاخه های درختان غار

دو کبوتر تاریک دیدم،

یکی خورشید بود

و آن دیگری ، ماه. 

 

« همسایه های کوچک ! (با آنان چنین گفتم )

گور من کجا خواهد بود؟ » 

 

« در دنباله ی دامن من » چنین گفت خورشید.

« در گلوگاه من » چنین گفت ماه. 

 

و من زمین را

بر گُرده ی خویش داشتم و پیش می رفتم

دو عقاب دیدم همه از برف

و دختری سراپا عریان

که یکی دیگری بود

و دختر هیچکس نبود. 

 

« عقابان کوچک ! ( بدانان چنین گفتم )

گور من کجا خواهد بود؟ » 

 

« در دنباله ی دامن من » چنین گفت خورشید .

« در گلوگاه من » چنین گفت ماه. 

 

بر شاخساران درخت غار 

دو کبوتر عریان دیدم.

یکی دیگری بود

و هر دو هیچ نبودند.                    

  

+ با اینکه چیز زیادی از این شعر متوجه نمی شم ، ولی همیشه ازش خوشم اومده !

+ بعضی اوقات آدم توی یه مسیری گام بر می داره که فقط اولش معلومه. دو قدم که جلوتر بره متوجه می شه که اشتباه اومده و بیراهه بوده ٬ ولی باز هم مجبور  ِ تا آخر این بیراهه رو ادامه بده...

 

...................................................................................... لورکا

 

" گوستاو فلوبر " میگه:

آنهایی که از عشق های ناکام مانده شان، از مرگ عزیزان و از خاطرات شنیدنی شان حرف می زنند؛

از جور زمانه و غم بشریت می گویند؛

در مهتاب گریه می کنند؛

در حضور بچه ها از شدت مهربانی دیوانه می شوند؛

در غروب آفتاب عمیق می شوند و با دیدن وسعت دریا حالت تفکر آمیزی به خود می گیرند

همه از یک قماشند،

دلقکند! ... دلقک! 

 

ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند

 

شاعرایی که شعرهای عرفانی سرودنه رو خیلی دوست دارم و این چند وقته هم از مولانا و عطار و حافظ و سهراب زیاد شعر می خونم . فوق العاده اند... آدم انگشت به دهن می مونه که چطور به این زیبایی کلمات رو کنار هم قرار دادنه. نمونه ش همین شعر مولانا: 

 

بس جهـد می کردم  که من آیـنه نیـکی شـوم 

                                   تو حکم می کردی که من  خمخانه سیکی شوم

خمخـانه خاصـان شدم  دریـای غواصان شدم 

                                   خورشید بی نقصان شدم  تا طب تشکیکی شوم

نـقش ملائـک ساختی  بر آب و گـل افراختی 

                                   دورم بــدان انداختــی  کاکسیـر نزدیکـی شـوم

هاروتیـی افروختـی   پس جادویـش آموختـی 

                                   ز آنم چنین می سوختی  تا شمع تاریکی شـوم

ترکـی همه ترکـی کند  تاجیـک تاجیـکی کـند 

                                   من ساعتی ترکی شوم یک لحظه تاجیکی شوم

گه تاج سلطانان شوم  گه مکر شیطانان شوم 

                                   گه عقل چالاکـی شوم  گه طفل چالیـکی شـوم

خون  روی  را  ریختم   با یوسـفی آمـیختـم 

                                   در روی او سرخی شوم در موش باریکی شوم

 

    « حضرت مولانا »

 

 

+ پ.ن: تعویض شعر بنا به دلایلی! ( چهارشنبه ۱ آبان ساعت ۰۱:۲۰ ) 

 

عشق ... ازدواج

 

شاگردی از استادش پرسید : « عشق چیست؟ » 

استاد در جواب گفت : « به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار ٬ به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی ! »

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. 

استاد پرسید : « چه آوردی؟ » 

و شاگرد با حسرت جواب داد : « هیچ ! هر چه جلو می رفتم ٬ خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین ٬ تا انتهای گندم زار رفتم. » 

استاد گفت : « عشق یعنی همین ! » 

 

شاگرد پرسید : « پس ازدواج چیست؟ » 

استاد به سخن آمد که : « به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور ٬ اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی ! » 

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : « به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم ٬ انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم ٬ باز هم دست خالی برگردم. » 

استاد باز گفت : « ازدواج هم یعنی همین !!! »