ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

سخنی از دکتر شریعتی

ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.  

 

                                            « دکتر شریعتی »

خداحافظ یزد، سلام شیراز

بالاخره دوران خوش آموزشی تمام شد و دو روزی هست که به خانه برگشتم. در طول دو ماه دوره روز شماری می کردم که کی آموزشی به پایان می رسد، ولی موقع اختتامیه و خداحافظی بغض گلوی همه بچه ها را گرفته بود و بدون هیچ حرفی فقط همدیگر را در آغوش می گرفتیم و با چشمان پر از اشک با هم خداحافظی می کردیم...

گروهان ِ ما یک نمونه کوچک از ملت ایران بود. صد و بیست و شش نفر متشکل از کرد و لر و عرب و فارس و بلوچ و ... با هر اندیشه و تفکری دو ماه در کنار یکدیگر و در یک آسایشگاه با خوبی و خوشی زندگی کردیم و گذر روزها را یک به یک با چشم خود می دیدیم و چه خاطراتی که در این مدت نداشتیم و من حال و حوصله نوشتن این خاطرات را ندارم!

با کویر  ِ خشک و زیبای ِ یزد خداحافظی کردم و برای ادامه خدمت باید به سمت شهر گل و بلبل ِ شیراز حرکت کنم و این یعنی شروع ِ فصل ِ جدیدی از زندگی...

کویر... آسمان... سکوت

 

کویر... آسمان... سکوت 

این سه همسایه ی همیشگی من، هم چنان در آستانه ی خانه ام به انتظار ایستاده بودند. 

کویر، افق در افق تا چشم کار می کرد در برابرم دامن کشیده بود و از همه سو تا بی نهایت دور رفته بود، سوخته و تافته، غمگین و پرسراب و آسمان بر بالای سرم ایستاده سکوت کرده بود، زلال، آبی و پرآفتاب ایستاده بودم و دل برکنده از کویر همه تن چشم کردم و در چشم آسمان دوختم و همه جان نگاه کردم و در آن گوشه ی آسمان آویختم و در اعماق این کبود به لذت جان می سپردم و در آبی این دریا به عشق جان می گرفتم و غرقه ی هستی و بی خویش با آسمان عشق می ورزیدم و اشک امانم نمی داد و می نگریستم و به نگریستن ادامه می دادم و می شنیدم که سکوت آبی وحی این سخن پیامبر را با دلم می گوید و من در عمق همه ی ذرات وجودم آن را به نیاز و حسرت زمزمه می کنم که اگر مامور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان خلق زندگی کنم دو چشمم را به این آسمان می دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم تا خداوند جانم را بستاند.

شریعتی

 

  

*  *  *  *  *  *

 

پادگان خارج از شهر و در دل کویر قرار داشت و هر طرف که نگاه می کردی به جز شیرکوه و کوه های همسایه آن، کویر نمایان بود و تنها در فاصله ی خیلی دور و در پای این کوه ها، روستایی دیده می شد.

غروب غم انگیز کویر و دوری از خانواده... با خود می گفتم چطور باید دو ماه اینجا سر کنم؟...

 

* حدود یک ساعت و نیم دیگه باید حرکت کنم به سمت پادگان و دیگه فرصت نوشتن خاطرات رو ندارم. فکر کنم تا اواخر مرداد اونجا گیر باشم. بعد از آموزشی، اگه زنده موندیم ادامه خاطرات رو می نویسم. 

هتل خاتمی !

حدودای ساعت 7 صبح روز سوم تیرماه 88 بود که به «مرکز رزم مقدماتی آیت الله خاتمی» که به «هتل خاتمی»! معروف بود رسیدیم. پادگان وسط بیابان و کویر بود و فقط کوه های مرتفع و خشکی از دور پیدا بودند که بعدها فهمیدیم «شیرکوه» و کوه های همسایه ی آن هستند.

از ساعت 8 شروع به پذیرش نیروها کردند. اولین گروه، بچه های استان اصفهان بودند که حدودا سیصد نفری می شدند. بیرون پادگان با چند نفری دیگه از همشهری ها آشنا شدیم. 

ساعت 11 ظهر نوبت به ما رسید و بعد از طی مراحل خسته کننده اداری و تقسیم بندی از لحاظ گردان و گروهانی، حدود ساعت 6 بعد از ظهر با خستگی تمام وارد هتل خاتمی شدیم!

ساختمانی رو نشانمان دادند به نام ساتِر (یا ساطِر) که حدود دو سه کیلومتر دور بود و باید برای تحویل گرفتن جیره ی خدمت به آنجا می رفتیم.

با توجه به استان محل زندگیمان، به گرمای هوا عادت داشتیم ولی آفتاب کویر و هوای خشک کویر خیلی پوست بدن را اذیت می کرد. بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی به ساتر رسیدیم. صف بلندی از سربازان جلوی درب ساتر بود. توی صف ایستادیم و بعد از حدود یک ساعت نوبت به ما رسید. داخل رفتیم و لباس نظامی و پوتین و کوله پشتی و سایر وسایل را تحویل گرفتیم و بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن لباس های نظامی به سمت آسایشگاه به راه افتادیم.

به طور موقت وارد یک آسایشگاه شدیم و از فرط خستگی به خواب رفتم. چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای سوت از خواب پریدم و یکی از افسران آموزشی اعلام کرد که برای نماز آماده شویم. بعد از خواندن نماز در نمازخانه برای خوردن شام به سمت سلف حرکت کردیم تازه اینجا بود که متوجه تفاوت غذای خدمت و خانه شدیم!

به آسایشگاه برگشتیم و علی رغم گرمای هوا به خواب رفتم... 

 

*از اینجا به بعد کمتر وارد جزئیات میشم سعی می کنم بیشتر کلیات رو بنویسم. 

 

تقسیم و حرکت

موقعی که برگه اعزام به خدمتم را گرفتم، کد مازاد خوردم. یعنی اینکه محل خدمت مشخص نیست و به هر پادگان آموزشی که نیرو کم داشته باشد، ما رو می فرستند. حدود 70 نفری می شدیم. گفتند فردا صبح زود برگردید برای تقسیم.

صبح روز بعد برگشتیم. افسری که مسئول تقسیم نفرات بود گفت چهل نفر برگه های اعزامشان را تحویل دهند. من و دو نفر از دوستان ِ دوره دانشگاه که با هم بودیم تصمیم گرفتیم برگه ها را فعلا تحویل افسر ندهیم.

بعد از اینکه 40 برگه را جمع کردند، اعلام کردند که این ها محل خدمتشان «پادگان آموزشی نیروی انتظامی مالک اشتر اراک» هست و باید سوم تیر (دو روز بعد) خودشان رو به آنجا معرفی کنند. با تعریفی که از سختی خدمت در نیروی انتظامی شنیده بودیم خدا رو شکر کردیم که جزء این ها نبودیم.

برگه های بقیه افراد (که شامل ما هم می شد) را هم گرفتند و گفتند باید سوم خودمان رو به «پادگان سپاه آیت الله خاتمی یزد» معرفی کنیم. با توصیفاتی که از خدمت توی سپاه شنیده بودیم خوشحال بودیم به هم تبریک می گفتیم !

فردای آن روز چون بلیت مستقیم برای یزد پیدا نکردیم، ناچارا به اتفاق دوستان برای اصفهان بلیت گرفتیم و به راه افتادیم. توی اتوبوس یک دوست و همشهری دیگر هم پیدا کردیم و شدیم 4 نفر.

بعد از حدود 12 ساعت نشستن توی اتوبوس، ساعت 7 بعد از ظهر به اصفهان رسیدیم. باز هم نتوانستیم برای یزد بلیت تهیه کنیم و این بار به ناچار با اتوبوس 8:30 شب کرمان به راه افتادیم که از یزد عبور می کرد. ساعت یک بامداد بود که به یزد رسیدیم و پیاده شدیم. نایِ حرکت نداشتیم. خیابان خلوت بود و هیچ گونه آشنایی با شهر نداشتیم. پادگان حدود 20 کیلومتر با شهر فاصله داشت و بایست ساعت 8 صبح آنجا باشیم. تصمیم گرفتیم شب را توی میدانی که همان نزدیکی بود بگذرانیم و صبح زود به پادگان برویم.

سختی خدمت از همان موقع شروع شد. رفتیم و توی میدان و روی چمن ها دراز کشیدیم. نسیم خنکی می آمد. با خستگی زیادی که داشتیم سریعا به خواب رفتم. نیمه های شب از سرمای هوا بیدار شدم. لرزش عجیبی بر اثر سرما و خوابیدن روی چمن مرطوب پیدا کرده بودم نمی توانستم جلوی ِ لرزش را بگیرم. بچه ها راحت خواب بودند! بلند شدم و به ناچار و برای فرار از سرما به دستشویی که توی میدان قرار داشت پناه بردم! گرمای آنجا ارزش تحمل کردن بوی بد دستشویی را داشت!

بعد از حدود نیم ساعتی ! از دستشویی بیرون آمدم و تا صبح بیدار موندم. ساعت حدودا شش بود که بقیه را بیدار کردم و به سمت پادگان به راه افتادیم...