ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

تقسیم و حرکت

موقعی که برگه اعزام به خدمتم را گرفتم، کد مازاد خوردم. یعنی اینکه محل خدمت مشخص نیست و به هر پادگان آموزشی که نیرو کم داشته باشد، ما رو می فرستند. حدود 70 نفری می شدیم. گفتند فردا صبح زود برگردید برای تقسیم.

صبح روز بعد برگشتیم. افسری که مسئول تقسیم نفرات بود گفت چهل نفر برگه های اعزامشان را تحویل دهند. من و دو نفر از دوستان ِ دوره دانشگاه که با هم بودیم تصمیم گرفتیم برگه ها را فعلا تحویل افسر ندهیم.

بعد از اینکه 40 برگه را جمع کردند، اعلام کردند که این ها محل خدمتشان «پادگان آموزشی نیروی انتظامی مالک اشتر اراک» هست و باید سوم تیر (دو روز بعد) خودشان رو به آنجا معرفی کنند. با تعریفی که از سختی خدمت در نیروی انتظامی شنیده بودیم خدا رو شکر کردیم که جزء این ها نبودیم.

برگه های بقیه افراد (که شامل ما هم می شد) را هم گرفتند و گفتند باید سوم خودمان رو به «پادگان سپاه آیت الله خاتمی یزد» معرفی کنیم. با توصیفاتی که از خدمت توی سپاه شنیده بودیم خوشحال بودیم به هم تبریک می گفتیم !

فردای آن روز چون بلیت مستقیم برای یزد پیدا نکردیم، ناچارا به اتفاق دوستان برای اصفهان بلیت گرفتیم و به راه افتادیم. توی اتوبوس یک دوست و همشهری دیگر هم پیدا کردیم و شدیم 4 نفر.

بعد از حدود 12 ساعت نشستن توی اتوبوس، ساعت 7 بعد از ظهر به اصفهان رسیدیم. باز هم نتوانستیم برای یزد بلیت تهیه کنیم و این بار به ناچار با اتوبوس 8:30 شب کرمان به راه افتادیم که از یزد عبور می کرد. ساعت یک بامداد بود که به یزد رسیدیم و پیاده شدیم. نایِ حرکت نداشتیم. خیابان خلوت بود و هیچ گونه آشنایی با شهر نداشتیم. پادگان حدود 20 کیلومتر با شهر فاصله داشت و بایست ساعت 8 صبح آنجا باشیم. تصمیم گرفتیم شب را توی میدانی که همان نزدیکی بود بگذرانیم و صبح زود به پادگان برویم.

سختی خدمت از همان موقع شروع شد. رفتیم و توی میدان و روی چمن ها دراز کشیدیم. نسیم خنکی می آمد. با خستگی زیادی که داشتیم سریعا به خواب رفتم. نیمه های شب از سرمای هوا بیدار شدم. لرزش عجیبی بر اثر سرما و خوابیدن روی چمن مرطوب پیدا کرده بودم نمی توانستم جلوی ِ لرزش را بگیرم. بچه ها راحت خواب بودند! بلند شدم و به ناچار و برای فرار از سرما به دستشویی که توی میدان قرار داشت پناه بردم! گرمای آنجا ارزش تحمل کردن بوی بد دستشویی را داشت!

بعد از حدود نیم ساعتی ! از دستشویی بیرون آمدم و تا صبح بیدار موندم. ساعت حدودا شش بود که بقیه را بیدار کردم و به سمت پادگان به راه افتادیم...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آتیش پاره پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 http://miss-atishpare.blogsky.com

و این داستان ادامه دارد؟! :دی

حیف که دیر به فکر افتادم. فکر نکنم برسم تمام خاطرات رو بنویسم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنم سمت پادگان :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد