ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

هتل خاتمی !

حدودای ساعت 7 صبح روز سوم تیرماه 88 بود که به «مرکز رزم مقدماتی آیت الله خاتمی» که به «هتل خاتمی»! معروف بود رسیدیم. پادگان وسط بیابان و کویر بود و فقط کوه های مرتفع و خشکی از دور پیدا بودند که بعدها فهمیدیم «شیرکوه» و کوه های همسایه ی آن هستند.

از ساعت 8 شروع به پذیرش نیروها کردند. اولین گروه، بچه های استان اصفهان بودند که حدودا سیصد نفری می شدند. بیرون پادگان با چند نفری دیگه از همشهری ها آشنا شدیم. 

ساعت 11 ظهر نوبت به ما رسید و بعد از طی مراحل خسته کننده اداری و تقسیم بندی از لحاظ گردان و گروهانی، حدود ساعت 6 بعد از ظهر با خستگی تمام وارد هتل خاتمی شدیم!

ساختمانی رو نشانمان دادند به نام ساتِر (یا ساطِر) که حدود دو سه کیلومتر دور بود و باید برای تحویل گرفتن جیره ی خدمت به آنجا می رفتیم.

با توجه به استان محل زندگیمان، به گرمای هوا عادت داشتیم ولی آفتاب کویر و هوای خشک کویر خیلی پوست بدن را اذیت می کرد. بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی به ساتر رسیدیم. صف بلندی از سربازان جلوی درب ساتر بود. توی صف ایستادیم و بعد از حدود یک ساعت نوبت به ما رسید. داخل رفتیم و لباس نظامی و پوتین و کوله پشتی و سایر وسایل را تحویل گرفتیم و بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن لباس های نظامی به سمت آسایشگاه به راه افتادیم.

به طور موقت وارد یک آسایشگاه شدیم و از فرط خستگی به خواب رفتم. چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای سوت از خواب پریدم و یکی از افسران آموزشی اعلام کرد که برای نماز آماده شویم. بعد از خواندن نماز در نمازخانه برای خوردن شام به سمت سلف حرکت کردیم تازه اینجا بود که متوجه تفاوت غذای خدمت و خانه شدیم!

به آسایشگاه برگشتیم و علی رغم گرمای هوا به خواب رفتم... 

 

*از اینجا به بعد کمتر وارد جزئیات میشم سعی می کنم بیشتر کلیات رو بنویسم. 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد