ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

ایستگاه آخر

مرا سفر به کجا می برد...

حدود 40 روز از خدمت سپری شد و کم کم دارم با پادگان و دوستان جدیدی که پیدا کردمه انس می گیرم. در کل 6 نفر افسر وظیفه غیر بومی توی آسایشگاه هستیم و تونستیم که حداقل کمی سختی این دوره و دوری از خانواده رو با در کنار هم بودن کاهش بدیم و دوستان خوبی برای هم باشیم.

توی پادگان یک کتابخونه کوچک قرار داره که شب ها برای درس خوندن و مطالعه به اونجا میرم و حدود سه چهار ساعتی درس می خونم.

و در کل اینکه روزها یکی پس از دیگری می گذرند و خدمت هم روزی به پایان می رسه.  

 

*  *  *

 

همه بت هایم را می شکنم

تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری

برای شنیدن ساز و سرود من ...

...................................................احمد شاملو

کازرون

بالاخره بعد از حدود بیست روز حوصله نوشتن رو پیدا کردم و این بار از شهر کازرون، ایستگاه ِ آخر ِ خدمت... 

هنوز نتونستم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم و روزها خیلی دیر و به سختی سپری میشه.  

 

 

* * *  

 

رخصت نمی دهند این همه آب 

که ببینی ماهی ها چگونه می گریند 

..................................................... بیژن نجدی

فصلی دیگر...

 

عقربه ها در پی هم می دوند و روزها سریع می گذرند ...

دو ماه از خدمت سربازی گذشت و امروز وارد سومین ماه خدمت شدم. مرخصی به پایان رسید و بعد از ظهر باید به سمت شیراز حرکت کنم.

تمام وسایل و کتاب های درسی رو جمع کردم. تصمیم گرفتم چند ماهی مرخصی نگیرم و همان جا برای ارشد درس بخونم. 

 احساس خوبی ندارم... 

 

* * *

ای بی تو من!

بی من،

آیا تو هم اینگونه می‌خندی؟

با گریه خندیدن نه آسان است،

بی تو ...

................................................. نصرت رحمانی 

 

سخنی از دکتر شریعتی

ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.  

 

                                            « دکتر شریعتی »

خداحافظ یزد، سلام شیراز

بالاخره دوران خوش آموزشی تمام شد و دو روزی هست که به خانه برگشتم. در طول دو ماه دوره روز شماری می کردم که کی آموزشی به پایان می رسد، ولی موقع اختتامیه و خداحافظی بغض گلوی همه بچه ها را گرفته بود و بدون هیچ حرفی فقط همدیگر را در آغوش می گرفتیم و با چشمان پر از اشک با هم خداحافظی می کردیم...

گروهان ِ ما یک نمونه کوچک از ملت ایران بود. صد و بیست و شش نفر متشکل از کرد و لر و عرب و فارس و بلوچ و ... با هر اندیشه و تفکری دو ماه در کنار یکدیگر و در یک آسایشگاه با خوبی و خوشی زندگی کردیم و گذر روزها را یک به یک با چشم خود می دیدیم و چه خاطراتی که در این مدت نداشتیم و من حال و حوصله نوشتن این خاطرات را ندارم!

با کویر  ِ خشک و زیبای ِ یزد خداحافظی کردم و برای ادامه خدمت باید به سمت شهر گل و بلبل ِ شیراز حرکت کنم و این یعنی شروع ِ فصل ِ جدیدی از زندگی...